دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

گذر روزها...

همیشه از حرکت سریع زمان وحشت داشتم . از اینکه ثانیه ها بدنبال هم سریع می گذرند، برای همین از ساعت اصلا خوشم نمیاد... از گذر روزها و ساعت ها ...

کاش می شد زمان را متوقف کرد کاش میشد اما...

دلم خیلی گرفته از بازی بی رحم زمونه... دلم شکسته... نمی دونم شاید این منم که همیشه خلاف جهت جریان آب شنا می کنم و همیشه این سوال برایم پیش میاد که چرا همه چیز برعکس پیش میره...

لحظه ها... لحظه های بی اعتبار ...

آخ که اگه آدمها می دونستند که زندگی چقدر بی اعتباره این همه برای بودن دست و پا  نمی زدن و فقط...

فقط در همان لحظه ناب عشق... آن نگاه های دزدکی، آن تپش قلب که سعی می کنی آرامش کنی، آن هرم داغ که روی گونه می شینه ... فقط این لحظه هاست که باقی می مونه... آن اولین باری که نگاهش می کنی و از نهان وجودت صدای قلبت را می شنوی که جای تو سخن می گه که « دوستت دارم» فقط این لحظه هاست که اعتبار داره... و هیچ

لحظه ها... لحظه های ناب...

اما دلم گرفته چون حسرت دیدن چشمات... لمس دستهایت.... در دلم مونده

از بازی سرنوشت بیزارم... بیزار...

شاید این سرنوشت منه ... شاید این سرنوشت ما است...

« نشانی بر من بگذار...

              نشانی از عشق...

تا بهانه ای شود برای

              فریاد خاموشم...

نشانی از جنس باران...

        تا تمام وجودم بی پروا ...

                   نامت را فریاد کند...»

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,ساعت 23:25  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دل از سنگ باید که از درد عشق

ننالد، خدایا دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

 

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد

 

نمی دانم این چنگی سرنوشت

چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها

که یکدم نخواهند آسوده ام

 

دل از این جهان برگرفتم _دریغ_

هنوزم بجان آتش عشق اوست

در این واپسین لحظه ی زندگی

هنوزم در این سینه یک آرزوست

 

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان بر آرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ

شرابی که هرگز نیایم بهوش!

 

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ی ماتم است

نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

فریدون مشیری



+ نوشته شده در  پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:,ساعت 15:3  توسط پسر حوا و دختر آدم 

دلم هوای گریه داره...

امشب دلم پر درد و گرفته

امشب هوای گریه دارم

از دوری تو بی تابم

از تکرار این لحظه های بی تو بودن داغونم

از ناتوانی خودم در آروم کردن تو ویرونم

خسته ام، خسته

خسته از بازی سرنوشت

از بی رحمی زندگی...

از اینکه درد می کشم و لبخند میزنم خسته ام

از اینکه می بینم تورا می سوزم و دم نمی زنم خسته ام

از تظاهر به اینکه حالم خوبه خسته ام

به قول فروغ:

... افسوس، ما خوشبخت و آرامیم

افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت، زیرا دوست می داریم

دلتنگ، زیرا عشق نفرینی ست.



+ نوشته شده در  چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:,ساعت 1:47  توسط پسر حوا و دختر آدم 

نگرانتم...

پسر حوا کجایی نگرانتم ...

خدایا به تو می سپارمش مواظبش باش ...

دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه ... آخه تو جاده است قرار بود امروز از سفر بیاد قرار بود شب بیاد ... دیر کرده نگرانم...

چشم به راهتم بیا...

... من در پناه شب

از انتهای هر چه نسیم است می وزم

من در پناه شب

دیوار وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم، در دستهای تو

و هدیه می کنم به تو، گلهای استوائی این گرمسیر سبز جوان را...



+ نوشته شده در  یک شنبه 7 فروردين 1390برچسب:,ساعت 1:44  توسط پسر حوا و دختر آدم 

لعنت به تنهایی که داره دیوونم میکنه...

خسته ام...

کلافه ام...

دیوونه و داغونم...

ویرونم، ویرون...

دیگه طاقتم طاق شده خدایا ... رو این زمینی که آفریدی یه جا برای من نیست که از چشم همه قایم بشم و به درد خودم بسوزم... دلم میخواد در و باز کنم و برم برای همیشه پشت سرم هم نگاه نکنم... نمی دونم چرا حالا باید بفهمم که اشتباه کردم حالا که کار سخت تره چرا همون موقع چشمام باز نشد ببینم چه اشتباهی دارم میکنم؟!

خیلی سخته که تصمیم بگیرم خیلی می ترسم خیلی وحشت دارم از همه چیز از فردا از آینده... اصلا توان انجام هیچ کاری و ندارم انگار که تو این لحظه ها منجمد شدم، یخ زدم... انگار که سنگینی کل دنیا روی شونه هامه ... دیگه قدرت حملش و ندارم...

پسر حوا کجایی دارم دیوونه میشم... نمیگی یکی اینجا شبا تو تاریکی میشینه منتظرت؟ نمیگی یکی اینجا نفسش به نفس تو بنده؟

خدایا به من توان بده ... کاشکی یکی بود که کمکم میکرد... کاشکی یکی بود حمایتم میکرد... پناهم میداد... نجاتم میداد...

جدیدا به این نتیجه رسیدم که همه ما آدمها تنها هستیم،  تنها توی همه چیز... فکر میکنیم که دورمون شلوغه فکر میکنیم که ... ولش کن باز دارم چرند می بافم...

خوابم نمی بره خوابم کم شده اضطراب دارم روزی صد بار عصبانی میشم اعصابم ضعیف شده طاقتم کم شده ناتوان شدم ... تو عید هر کی منو دید گفت چقدر پریشونی ؟! تازه همه تعجب میکنن که چرا خوشحال نیستم انگار که خبر ندارن چه خبره ؟! چقدر راحت از کنار هم میگذریم ؟! مشکل همدیگرو میبینیم اما میترسیم انگار که اگه ببینیم و بشنویم خودمون هم درگیر میشیم... جدیدا مد شده ندیدن مشکلات دیگران و از کنارشون رد شدن...

کاشکی انقدر قدرت داشتم و محتاج نبودم که میتونستم همین الان، همین لحظه دور بشم دور... انقدر دور که به جایی برسم که کسی منو نشناسه...

در دل من چیزی ست، مثل یک بیشه ی نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی ست، که مرا می خواند.



+ نوشته شده در  جمعه 5 فروردين 1390برچسب:,ساعت 5:42  توسط پسر حوا و دختر آدم