دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

بدرود

ديدی آنرا كه تو خواندی به جهان يار ترين

                      سينه را ساختی از عشقش سر شارترين

آنكه می گفت منم بهر تو غمخوار ترين

                         چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترين

تمام شد!

باورتان می شود؟ او که ادعا می کرد لیلی زمانه است و دیوانه ی

مجنونش ؛ به نیم دیناری مرا فروخت !

آمده بودم تا دردش را مرهم باشم , آمده بودم که تنها کسی باشم که

قدرشناس قلب مهربانش است , آمده بودم که بمانم نه برای پارسال نه

برای امسال بلکه برای همیشه .... دوستت دارم را بارها گفتم اما باور

نکرد .... محبت را به پایش ریختم  گفت که دوست میدارد اما به هنگام

وفا به ساعتی پشت پا زد ... گفت میترسم ...شهامت ندارم ... عاشقم اما

دیوانه نیستم ...فکر درهم و دینار کرد ...عشق را در ترازوی عقل

گذاشت ... اما دروغ می گفت ... مگر عاشقی با عقل جور در می آید؟

مگر می شود عشق را به سنگ زر محک زد ... مگر می شود ترسید؟

دروغ می گفت ... گفت که بی من زندگی نمی توان کرد ... گفت تمام

رویاهایش آرزوی من است ... گفت که زندگی قفس است و زندانبان

کابوس شبانه اش ... گفت که دوستم دارد و هیچکس جز من لایق

این واژه ها نیست ... اما ... اما ساعتی بعد با زندانبان دلدادگی کرد

...تمام عشقش را در تابوت بی وفایی به گور کرد و بر بالای آن

نام ترس را آویخت که خود را دلداری دهد ... گفت برو ... گفت

تمام شد برو  ...گفت ترا تا ابد ترا دوست خواهم داشت ! ...چه

حرف کودکانه ای ! ..مرا دوست داشت اما در آغوش دیگری بود ..

می خواهد تا ابد عشقش را پاس بدارد اما امروز حتی یک قدم ..

یک قدم گام بر نداشت!

گله ای نیست ... تاوان میوه ی ممنوعه هبوط است و دریغ که

حوا همواره  اسیر شیطان ... گله ای نیست من عاشقی کردم و

او همه ی آنچه را که می خواست گرفت و  چنان کاغذ  یک

بستنی که کودکی بعدی از طعم شیرینش به زباله دانی

می اندازد به هنگامی که همه چیز بر وفق مراد شد عشق را

معصومانه سر برید و خود بر گور جنایتش گریست ... چه

مضحک!.. بگذریم گله ای نیست ... دنیا بر دروغ استوار است

و عشق جز بازیچه نیست ... به حرمت دل خود ایستاده میمیرم

همه ی تقصیرها از من بود .. آری از من ... اگر عشق من

رنگ داشت به حرف دیگران و به تهدید دیگران رنگ نمی باخت

اگر عشق من عشق بود با خود دیوانگی میاورد ... اگر دلداگی هایم

طعم داشت به شرنگ ترس بوی هلاهل نمی داد ... اگر عشقم

بزرگ بود به ساعتی خرد نمی شد ...به قول خودش عشق اگر

 عشق باشد فاصله حرف احمقانه ایست ... تمام شد! .. بهمین

سادگی!                       بدرود دختر آدم

 



+ نوشته شده در  یک شنبه 11 دی 1390برچسب:,ساعت 3:21  توسط پسر حوا و دختر آدم 

تولدت مبارک دختر آدم

من پری کوچک غمگینی

را می شناسم

که در اقیانوسی دور مسکن دارد

و دلش را در نی لبک چوبی می نوازد

آرام ...آرام

پری کوچکی که صبح از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

 

تو آن زیبا گلی که میان سرمای زمستان آمدی که دنیایم

را به شمیم عشقت عطرآگین کنی... تو آن هدیه ی پاک

آسمانی که پاداش تمام صبوری های روزگار منی ... تو آن

پرستوی عاشقی که نوید خوشبختی را در سوز زمستان

به زندگی من ارمغان دادی...تو ناب ترین غزل عاشقانه ای

که بر لبان من جاری شد... برای روز میلاد جز دنیایی از

عاشقانه ها تحفه ای ندارم ... تولدت مبارک

دردانه ی من و دوستت دارم عشق بی همتای من

 

 

این روزها با رویاهایم زندگی می کنم ... رویای با تو

بودن... رویای نظاره ی چشمان تو ... رویای دلفریب

زیستن کنار تو ... کاش می شد همه ی این

فاصله ها را کم کرد ... کاش می شد بی دغدغه

 برای داشتنت آغوش باز کنم ... ای کاش لبان تو

سجده گاه بوسه هایم می شد ... تا ابد...

این روز ها نام تو بر لبانم و عشق تو در دلم غوغا

می کند ... این روزها جز به تو نمی اندیشم ...

دلم ترا می خواهد و جای دستانت در میان دستان

من خالی است ... کاش میدانستی بی تو روزگارم

بی معنی است ...

 

چه زیبا آمدی ... چه پر خرام و عاشقانه .. آرام و رویایی ...

و زندگی من را از وجود گرم و پر از مهرت آکنده ساختی...

راستی میدانی چقدر خدا را شکر می کنم که ترا بمن

بخشیده؟ ... میدانی چقدر زندگی من با تو زیباست ؟....

میدانی همه ی دنیا را برای اهلش گذاشته ام و برای من

از این دنیا فقط داشتن تو مرا بس؟...میدانی ترا می خوانم

... می خواهم ....میدانی دوستت دارم؟

 

 

تولدت شاد باد عشق من و هزار غزل عاشقانه


نثار تو... برای تو ... برای تویی که دوستت میدارم

 

 

 



+ نوشته شده در  پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت 1:0  توسط پسر حوا و دختر آدم